با دوست پریشانم و بی دوست پریشان...
 
پنبه زن...(شعری از پرویز عزیز)
 
 
    
 
دیم - دام - دام - دام
دیم - دام دام - دام
پنبه زن سازش را کوکیده بود
کس چه می داند
بی گمان از بهر مشتی نان 
بهر طفلانش
لحظه های بیشمار
در گذر لولیده بود
یا برای پشته ای پنبه
به کنجی ، لحظه ها موئیده بود
من نمی دانستمش چیست آن دم در نگاهش
پنبه ها چون برف
باز می گشتند بر موی سیاهش
من ز ِ پشت پنجره صد بار
بوسیدم نگاه چو ماهش
با نوای آن کمان
من رفته بودم 
تا به دور
تا نخستین ضربه هایی که نواخت
این مچ انسان تنها
تا به طور...
شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق
خلقی اندر طلبت غرقه دریای غمند
هر خم از زلف پریشان تو زندان دلیست
تا نگویی که اسیران کمند تو، کمند...
بدرود facebook.com/reza jorian
       + نوشته شده در جمعه ۱۳۹۰/۱۰/۰۲ ساعت 9:24 توسط رضاجوریان(س.خاموش)
        | 
       
   
	  ما گدایان خیل سلطانیم